به معامله می آییم:
من وهمه امکانات محدوم
خداوهمه ابدیتش..
باهم معامله می شوند:
دنیا،خواب کوتاه من
پاداش،ابدیّت او
معامله با او زیباست...
این زیبایی را حضرت زینب(س) درآن صحرای خونین دید...
این روزها روی کلمه ای خاص حساس شدم!
بدجوری بغض گلوم رو که نه
قبلم رو می فشاره وقتی
دوستان یکی یکی خداحافظی میکنند برای یک سفر...
" ک ر ب ل ا "
ومن فقط می ایستم و به جاماندگی ام نگاه میکنم
گاهی صدای سیدشهیدان اهل قلم در گوشم:
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ، اما حقیقت آن است که زمان ، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند
گاهی جای کلمه "شهدا" را با "زائران امام حسین(علیه السلام)"عوض میکنم وباز تکرارش میکنم..
چه اشکالی دارد زائرحسین هم اگر در راه فوت شود شهید محسوب میشود..
به اینجاکه میرسم بغضم میترکد..
به اینجاکه میرسم اشک هایم درزمان به دنبال شیخ عباس قمی میدوند و از اومیخواهند
ذکری برای "تسکین فراق کربلا" در مفاتیحش بیاورد...
به اینجاکه میرسم...
بامن حرف بزنید!
ازهمان حرف هاکه گاهی
دل آدم راگرم می کند
ازان هاکه گاهی دل رامیسوزاند
گاهی دلتنگم میکند
وگاهی دلشوره به جانم می اندازد
همان هایی که دل آرام میشوم ازشنیدن شان
بامن حرف بزنید!
ازهمان حرف هاکه گاهی
دلبستگی ایجاد میکند
همان هایی که موجب دلباختگی است
وگاهی دلبری میکنم تابشنوم شان
بامن حرف بزنید!
سکوت موحش این فضا
این دنیای درون خود
این تنهایی در جمع
آخر دل مردگی رانسیب قلب تکه تکه ام میکند...
مادر آب کجایی؟
پسرت آب نخورد..
پدر خاک کجایی؟
پسرت خاک نشد..
پیوست:منبع نامعلوم!
قرار نبود به عملیات برود!
نه سن و سالی، نه قد و قامتی و نه هیکلی! انتظاری هم نمیشد داشت از یک بچه 11ساله!
کسی اسمش را نمیدانست. یعنی خودش نگفته بود که مبادا او را به پشت جبهه منتقل کنند.
شب عملیات رسم بود هر دفعه روضه یکی از شهدای کربلا را می خواندند تا بچه های گردان حسابی عاشورایی بشند!
آنشب قرعه به نام حضرت قاسم خورده بود! بچه ها فقط به او نگاه میکردند و زار زار گریه می کردند!
روضه از این مجسم تر نمیشد!
شب، عملیات شروع شد!
بعد عملیات وقتی بچه های فرماندهی مشغول گرفتن آمار شدند یکی از کسانی که در سرشماری نبود اون بود.
تمام بچه ها برای پیدا کردنش بسیج شدند، بعد چند مدتی صدای فریاد یکی از بچه ها بلند شد که: بیاین! اینجاست!
وقتی بهش رسیدند آروم خوابیده بود، گلوله مستقیم به گلوش خورده بود، چیزی
از پاهای کوچیکش باقی نمونده بود، شنی های تانک از روشون رد شده بود!
وقتی بچه ها پیراهنش رو باز کردند تا پلاکش رو در بیارند و آماده انتقال به
عقبش بکنند،دیدند روی زیر پیرهن تنش با ماژیک و خط بچه گانش نوشته بود:
نام:قاسم!
می خواستم ببینم چه چیزی هست که از عسل شیرین تر است!
پیوست:منبع اصلی نامعلوم!