گفت محرم شده
پیراهن مشکی به تن کنید..
گفتم من همیشه چادرمشکی به سر دارم..
شاید رازاین چادرم همینجاست..
فریادمیکشدکه همیشه ، همه جا عاشوراست..
آری این علم مادر توست که بر گناه سپرشده..
یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است
سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم
احساس کردم صورتم آتش گرفته است
خود را میان یک در ودیوار دیدم